بگذار عظمت عشق را درک نکنی زیرا آنقدر عظیم
است که تو و هستی تو را نیز نابود می کند
بگذار گرمی عشق را حس نکنی تا معنی خاکستر
عشق را نیز ندانی
اما...اما اگر عاشق شدی فقط یکی را دوست بدار,
تنها برای یک نفر قدم بردار وتنها برای یک نفر
عشق پاک وآسمانی داشته باش
هفت واقعیت | |
هستی، عشق، ایثار، وارستگی، شناخت، کنترل و تسلیم. من اهمیتی به فرقه، طرزفکر و طبقه؛ یا به انجام آداب و تشریفات مذهبی نمی دهم بلکه به درک این هفت واقعیت اهمیت می دهم: 1- تنها هستی واقعی از آن یگانه یزدان است: کسی که خود هستی the Self هر موجود محدود است. 2- تنها عشق واقعی، عشق به این بی نهایت (خداوند) است که اشتیاق شدیدی را برای دیدن، شناختن و یکی شدن با حقیقت (خداوند) برمی انگیزد. 3- تنها ایثارواقعی آن است که در آن، در تعقیب این عشق، همه چیز (بدن، ذهن، مقام، رفاه، و حتی خودزندگی) فدا گردد. 4- تنها وارستگی واقعی آن است که حتی در میانه ی وظایف دنیایی، تمامی افکار و خواسته های خودخواهانه ترک گفته شوند.
5- تنها شناخت واقعی دانستن این است که خداوند ساکن درونی مردمان خوب و مردمان به اصطلاح بد است، در قدیسان و در به اصطلاح گناهکاران {هست}. لازمه ی این شناخت این است که در هرشرایطی که لازم شود، باید به همه، بطور مساوی یاری کنی: بدون انتظار پاداش؛ وقتی مجبوری در منازعه ای شرکت کنی، بدون ذره ای از دشمنی یا نفرت عمل کنی؛ سعی کنی با داشتن احساس های برادرانه و خواهرانه به هریک، دیگران را خوشحال کنی، و در پندار و گفتار و کردار به هیچکس آسیبی نرسانی ،حتی آنان که به تو آسیب زده اند. 6- تنها کنترل واقعی منضبط ساختن حواس است تا از زیاده روی درخواسته های پست دست برداری،{چیزی} که به تنهایی پاکی شخصیت را تضمین می کند. 7- تنها تسلیم واقعی آن است که حالت فرد درشرایط سخت مختل نشود وفرد، درمیان هرگونه سختی، با آرامش کامل تسلیم اراده ی خداوند باشد. |
معمای خدا | |
جوینده و معلمش بر لب رودخانه نزدیک درخت کهنسال بلوط ایستاده و به نظارة آبهای قهوهای رنگ و گلی رودخانه ای مشغول بود که کماکان بسوی دریا روان بود. آفتاب از پشت تپهها در حال طلوع بود و نیزههایی از نور به دامان جنگلها و ساحل رودخانه پرتاب میکرد.اشک در چشمان جوینده میدرخشید هنگامی که رو به سوی استاد کرد و درخواست کرد، «ای سرورم، من میل دارم برای همیشه در کنار تو بمانم. آیا لازم است که بروم؟ من درمانده و خستهام و به آسایش حضور تو نیازمندم.>> ربازارتارز یک دستش را روی شانة جوینده گذاشت و بنرمی گفت، << من همواره با تو هستم، تا پایان هستی. تو خود وظیفهای از برای خویش داری که شانه به شانه معشوق خود میباید که در این دنیا بجا آوری . تو باید بروی و آن را به انجام برسانی.>> او به سخن ادامه داد ، تو باید کلام خدا را باین جهان حمل کنی ، بیدرنگ و بیتوقف . هرگز بخود نگرانی راه مده ، زیرا که من همواره در کنار تو هستم (استاد همیشه با شما ست ) و تو را در هر کاری و بهر ترتیبی که لازم باشد هدایت و مساعدت خواهد کرد. با تو میگویم که باید آنچنان باشی که عیسی از حواریونش میخواست که ،<< همچون مار هوشیار باش و همچون بره نجیب .>> همه چیز باید از گزند تو در دامان باشد. اما همیشه درون قلبت آن عشقی را محفوظ بدارکه خدا برای هر یک از آفریدگانش دارد ، آنگاه هیچ زیانی به آنها نمیتواند عارض شود. حرمت همنوع خویش و سایر مخلوقات را نگهدار، از صمیم قلب . از برای خرد ، فهم و هدایت فقط چشم به خدا داشته باش.آن است که در آن هنگام که دلت خسته ، زخم برداشته و پریشان است همه چیز را به تو عطا میکند. در راه خدا بار مسئولیتی نیست که کمرشکن باشد . آنچه را که {آن} بتو میدهد. فیض و رحمت خدا همواره بر تو میبارد ، درهر لحظه از روز و شب . {آن} تو را همانگونه زیر نظر داری که چوپان گوسفندانش را در تمام ساعات . فعلاَ آموزشهای من برای تو به پایان رسیدهاند ، و تنها در روح است که من با تو در تماس بوده و هنگامی که در این جهان اداء وظیفه میکنی تو را هدایت خواهم کرد.سخن آخر را برای تو باز می گویم. این همه آنچه بود که برای گفتن بود و تو باید همواره آنرا در ذهنت حک کنی ، تا روزی که ما دوباره دیدار کنیم؛ ولی هیجان زده مشو آری ما یک سال دیگر در همین نقطهای که اکنون ایستاده ایم ملاقات خواهیم کرد.میخواهم معمای خدا را برایت اعلان کنم. این مهمترین چیزی است که باید به انجام برسد. معمای خدا از اینقرار است . بدقت گوش فراده و فهم کن.خدا آن چیزیست که تو باور داشته باشی. هیچ بشری در خصوص هستی خدا اشتباه نمیکند،و در عین حال هیچ بشری به درستی نمیداند شناختش از خدا چیست. هیچ راز و رمزی در بارهی خدا وجود ندارد مگر اینکه او آنست که هر روحی باور دارد که باشد.این معمای خداست ، معهذا همه در ستیزند مجادله دربارة بزرگی و عظمت خدا و در باره شناخت خود از {آن} با وجود این هر بشری دربارهی شناخت خدا درست میاندیشد. اما آیا این بدان معناست که یک مست لایعقل و یک واعظ که از بالای منبر خطبه ایراد میکند به یک نسبت درست میگویند؟ آری من میگویم که آن مست همانقدر در راه خدا قدم بر میدارد که آنکس بالای منبر خطابه میکند. آه، که این تنها در افکار تو قابل توجیه است. هر کس درجای خود و درتطابق با فهم خود قرار دارد. آری ، پاسخ در اینجاست.اگر آن مست خدا را درون بادهای میجوید و به نظر این چنین میآید که صحبت از هر دو آنها در یک نفس بی حرمتی است، پس بگذار چنین باشد. زیرا من سعی دارم بگویم که جستجوی شادی در این طبقه مادی چه در طبقات معنوی، همانا جستجوی خداست. اگر سر منزل مقصود برای آن مست اینجاست که او مست شود و از خود بیخود تا همه را فراموش کند و درون خویش و در شادی بسربرد، پس یک جوینده خدا هم آرزو دارد با آن نشة از خود بیخودی دست یابد که همه را فراموش کند و در وضعیت شعف درونی بسر برد.پس تفاوت این دو کجاست؟ بتو میگویم که هیچ! آری، زیرا آن مست ممکن است به خدا نزدیکتر باشد از آن جستجوگری که با شدت افراطی میلش برای رسیدن به سوگماد، در واقع {آن} را از خویش میراند. از طرف دیگر چه بسا که آن مست در مستی خویش خود را فراموش میکند و خودخواهی خود را و خویش کاذب خود را و باین ترتیب ممکن است از فیض الهی برخوردار شود و در آنی روشنگری نصیبش شود.تنها دو چیز باید هم در آن مست و هم در جستجوگر خدا مشترک باشد. هر دو باید به آنچه میجویند علاقهمند باشند، چه خدا باشد، چه منافع خودخواهانه. دوم اینکه هر دو باید هست خود را روی جستجوی خویش تمرکز بدهند، و آنهنگام که آن را یافتند آنرا باور بدارند.معمولاَ تنها تفاوت در خلوص خصائص و ایدهآلها است. اما چه کسی میداند که دیگر چه در دل دارد مگر اینکه زبانش یا کردارش آنرا فاش کند؟ و این چگونگی معمای خداست. خدا بر هر آنکس که نیازمند او باشد نازل میشود، علیرغم اینکه وضعیت منش و آرمانهای او چه باشد.این بود معمای خدا! اکنون بدرود و بسوی خانه بشتاب و برو! آن اهل تبت جوینده را در میان بازوانش در آغوش کشید و گفت، << من در انتظار دیدن تو هستم؛ در آن هنگام که شکوفههای اردیبهشت در کنار این رودخانة جهه لوم غنچه تازه ببار میآورند!>>جوینده بازگشت و قدم زنان دور شد، در حالیکه ربازارتارز او را نظاره میکرد و در پشت تپهای از نظر ناپدید شد. آنگاه استاد مشتی برنج برگرفت و بر سطح آب افکند. هنگامیکه ماهیان شروع به نوک زدن به برنجها کردند، او به زیر نگاه کرد و این سخن گفت:<< و این چنین است راه خدا، ای برادر کوچک، پس بگذارید که اینچنین باشد. همه چیز در جهانهای او نیکوست؛ با خویشهای کوچک شما، برادران شما و من.>> بیگانهاى بر لب رودخانه اثرسرى پال توپیچل |
تقدیم به پدر و مادرعزیزم
باختن عشق یعنی لحظه عشق عشق
جان سرزمین یعنی یعنی
زندگی پاک من عشق لیلی و
قمار مجنون
در عشق یعنی ... شدن
ساختن عشق
دل یعنی
کلبه وامق و
یعنی عذرا
عشق شدن
من عشق
فردای یعنی
کودک مسجد
یعنی الاقصی
عشق
اگه تورو خواستن اشتباهه
اگه باتوبودن اشتباهه
اگه عاشق توبودن اشتباهه
اگه واسه تومردن اشتباهه
پس توبهترین و قشنگترین
اشتباه زندگی من هستی
شبی با شاهدی بودم هم آغوش
چنان محو رخش از خود فراموش
خدایا این شب است یا روز وصلش
زبان قاصر ز وصفش به که خاموش
من آمدم... خسته... غمزده...
چشمانم اما... دیگر چشم نبودند، تهی...
بی نهایت... دستانم لرزان بود...
و قلبم... دیگر قلبی نمانده بود...
با لبانم تنها نام تو را تکرار بود
گفتند که می آیی...
و من... منتظر.....
شب را ماندم به انتظار تو ِ هنوز نیامده ـ
و تو... هنوز نیامدی... فردا را هم به انتظار... به اضطراب... سایه ام دیگر مرده بود... و با دلهره راه می رفت... و راه می رفت... و راه می رفت...نام تو را می سرودم
با لبان ملتهب و تو ِ هنوز نیامده ـ، هنوز نیامدی... گفتند شب دیگری را بمان، تا که شاید...و من شب دیگری را ماندم (شاید) و فردا..
عمق چشمانم ، به سطح آمده بود دیگر چیز زیادی از من نمانده بود...
و تو... هنوز نیامدی...
شباهنگام، چهره ام، حالت غریبی بود...
توأمان آرامشی آشفته... چشمان تریده... سیاهی به لبختد آغشته...
تپش قلبم،
زمین را لرزه بود... و نفسهایم، زمان را پیچنده...و صبح
... تو چقدر دیر آمدی... که من... دیگر هیچ گاه بیدار نشدم...از من هیچ نمانده بود
... جز پیغامی که.. . به تو برسانند:تو را
... من... چشم در راه...بودم...
زندگی
چون گل سرخی است پر از برگ و پر از عطر و پر از خار
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و خار و گل و برگ همه همسایه دیوار به دیوار همند